×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more

gegli

zendegi zibast

× znedegi zibast , ey ziba pasand
×

آدرس وبلاگ من

zendegi-zibast.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/4545ostoore

Access to the friends list is not allowed for anyone
× Access to this person's groups list is not allowed for anybody

خانم خوشگله

خانوووووووم?.شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا? اهل این حرفـــــها نبود?این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت?
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی?.!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد?خسته? انگار فقط آمده بود گریه کند?
دردش گفتنی نبود?.!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد?وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن?
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد?
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند?به سرعت از آنجا خارج شد?وارد شــــهر شد?
امــــا?اما انگار چیزی شده بود?دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود? نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد?با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد?
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته?!

 نتیجه اخلاقی: از ماست که بر ماست

دوشنبه 20 خرداد 1392 - 1:19:55 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

21330 بازدید

23 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

28 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements