کلاس اول الفبا یادمان میدهند. الف?ب?پ. چند هفته بعد دال?واو?سین?ت?ر?میم. همشان را یاد میگیرم. به یاد گرفته هایمان میبالیم. مشق شب مینویسیم. هر از گاهی دور از چشم بزرگترها گناه کبیره میکنیم و رج میزنیم. خانم معلم مشق خط میزند و بهمان ستاره طلایی میدهد. چه فایده از این همه قلم فرسودن؟ سالها بعد هنوز اندر خم یک کوچه ایم که چگونه از این الفبا استفاده کنیم. چطوری دال و واو و سین و ت را در آغوش هم ادغام کنیم و بگوییم دوستت دارم. فرار میکنیم. خودمان را در کوچه علی چپ قایم میکنیم. میمریم، به گور میرویم ولی دوستت دارم را نمیگوییم. باز رج میزنیم. تقلب میکنیم. دروغ میگوییم. انکار میکنیم که کلاس اولی در کار بوده. قسم میخوریم که کلاس اول را جهشی خوانده ایم و هیچ از الفبا بارمان نیست. بهانه میاوریم که دوستت دارم گفتن را بلد نیستیم، به ارث نبرده ایمش. اصلا ژنش را در خانواده ما ملخ خورده است. جدول ضرب یاد میگیریم. ۱۳ روز عید را به حفظ کردن چند چند تا چند تا میشود میگذرانیم. با همان آهنگ یکنواخت تمام خانه های جدول را حفظ میکنیم. دو دو تا چهار تا?سه سه تا نه تا? سالها بعد باز مثل خر در گِلِ شِش و بش زندگی میمانیم. اصرار میکنیم که من تو را بیشتر از آن که تو مرا دوست داری دوست دارم. چرتکه میاندازیم. حساب میکنیم. چون دل من جدول ضرب بلد است و چون دو دو تا میشود چهار تا من درست میگویم و تو نه. همدیگر را با این حساب و کتابها می آزاریم. جدال میکنیم. جدا میشویم. تنها میشویم. ولی همچنان به سر جدول ضرب قسم میخوریم که ثابت کنیم دوست داشتنمان یک عالمه بوده. شاید یک چیزی حول و حوشِ صد صد تا. سالها بعد جبر میخوانیم. از زندگی معادله چندین و چند مجهولی میسازیم و یک عمر را به حلش تباه میکنیم. آخر این بهتر از آن است که بگوییم دوستت دارم. همه چی بهتر از آن است که بگوییم دوستت دارم. مگر نه؟ شاید زیر بار کلاس جبر است که جبار میشویم. زور میگوییم. حق پایمال میکنیم. بیست و پنج صدم بیست پنج صدم محبتمان را نشان میدنیم. ایضا دوست داشتنمان را. آخر نباید هیچ کس را زیادی دوست داشت. این از جبار بودن میکاهد و دل را کمی تا قسمتی نرم میکند. اپسیلون اپسیلون نوازش میکنیم که مبادا زیادی شود. هندسه میخوانیم. محیط و مساحت اندازه میزنیم. طول و عرض و ارتفاع ضرب میکنیم. حجم محاسبه کردن میاموزیم. این یکی خیلی در آینده به دردمان خواهد خورد. شاید روزی بتوانیم ثابت کنیم که حجم دل ما بسیار گنده میباشد و ارتفاعش یه جایی تا زیر دماغ فیل میرسد. درست از همون ارتفاعی که به پایین افتاده ایم. رشته انتخاب میکنیم. زیست شناسی میخوانیم. فیلسوف هر چی موجود زنده است میشویم. از تعداد ضربان قلب وزغ تا دمای زیر بال چپ شتر مرغ تا تعداد دندانهای سوسمار را از بهریم. ولی یادمان میرود آنکه ما را دوست دارد، آنکه با ما سقفی را شریک است هم انسان است. نبض دارد. درست مثل من. درست مثل تو. اصرار میکنیم که مرغ یک پا دارد. نیازهایش را فاکتور میگیریم. آنقدر نادیده اش میگیریم تا یک موجود خونگرم را به یک موجود خونسرد تبدیل میکنیم. زبان میخوانیم. به جای بَله و باشه ورد زبانمان یِس و اوکِی میشود. انگار اجدادمان همه در این جهنم دره زندگی میکرده اند. در این ماتم سرا، در این آخرین نقطه دنیا و به دور از بقیه دنیا. وی وی کنان پشت چشم نازک میکنیم که زبان خارجی بلدیم. ولی زبان آنکه دلش را به ما داده را نمیفهمیم. به چشم عاقل اندر سفیه نگاهش میکنیم. جوابش را نمیدهیم. چراهایش را زیر قالی ماشینی دم در قایم میکنیم. شاید همان جا بمانند و لابلای گل و بوته های نقشِ قالی خفه شوند. بپوسند. بمیرند و دم نزنند. شاید به جای همه علمها باید هنر آموخت. هنر خوب زندگی کردن. هنر مهربان بودن. شاید جواب تمام مجهولها در خوب زندگی کردن باشد. چه میدانم. شاید همین راز زندگی باشد. شاید با یک ذره تخیل بشود جواب خیلی چیزها را پیدا کرد.امشب دوباره برمیگردم به کلاس اول نازنینم. میخواهم مشق بنویسم. از اول اولش شروع کنم و درس انسانیت بخوانم. یا بهتر است بگویم هنر انسانیت. انسان باشم. هنر قشنگ زندگی کردن یاد بگیرم. امشب رج نمیزنم. فقط سر مشق مینویسم و زیر لب نوشته هایم را زمزمه میکنم. سر مشق امشب دل من: دوستت دارم.دوستت دارم?دوستت دارم?دوستت دارم?دوستت دارم?دوستت دارم?دوستت دارم?دوستت دارم?دوستت دارم?دوستت دارم?دوستت دارم?دوستت دارم?دوستت دارم?دوستت دارم?